قاصدک

قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا و از که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی اما                                     
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نيست مرا
نه زياری ، نه ز ديار و دياری ، باری
برو آنجا که ترا منتظرند
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
قاصدک در دل من ، همه کورند و کرند
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصدک تجربه های همه تلخ ،
با دلم می گويند ،
که دروغی تو دروغ
که فريبی تو فريب
قاصدک هان ، ولی آخر ايوای
راستی آيا رفتی با باد ؟
با توام ، آيا کجا رفتی آی ،
راستی آيا جايی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جايی ، در اجاقی ؟
طمع شعله نمی بندم
خردک شوری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گريند .
"اخوان ثالث"

من مي ترسم پس هستم

من مي ترسم پس هستم
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم !
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم !
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم !
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولي از آئينه مي ترسم !
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم !
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
 من مي ترسم پس هستم
"حسین پناهی"

"دلم براي خودم تنگ مي شود"


اگر چه نزد شما تشنه ي سخن بودم
کسي که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم براي خودم تنگ مي شود آري
هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پي شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگي ها را ؟
اشاره اي کنم انگار کوهکن بودم

فصل ها را به هم نريز!

وقتي که مي رفتي پاييز بود
بهار که نيامدي پاييز ماند
تابستان که نيايي پاييزمي ماند
تو را به دل پاييزيت قسم
فصل ها را به هم نريز!

انگار خواب است اينکه من غرق وصالش مي شوم

هر شب که فرصت ميکنم جوياي حالش مي شوم
از خويش بي خود گشته و مست خيالش مي شوم
درآسمان آرزو هر دم صدايش مي زنم
چشمم چو بر رويش فتد محو جمالش مي شوم
در هر شب تاريک من بدر است ماه صورتش
از شرم اين ديدار نو منهم هلالش مي شوم
جاريست اشک از ديدگان هر دم که يادش مي کنم
مقبول درگاهش شوم اشک زلالش مي شوم
سر گشته و حيران شدم دلتنگ و بي ايمان شدم
گويم به هر شيدا دلي خط است و خالش مي شوم
جوياي حالش مي شوم مست از خيالش مي شوم
با اين دل سودائيم رنج و ملالش مي شوم
تاريکي و ظلمت گذشت خورشيد از نو سر کشيد
انگار خواب است اينکه من غرق وصالش مي شوم

قدر آن شيشه بدانيد كه هست

 تا كه بوديم؛ نبوديم كسی
كشت مارا غم بی هم نفسی
تا كه خفتيم همه بيدار شدند
تا كه مرديم همگی يار شدند
قدر آن شيشه بدانيد كه هست
نه در آن موقع كه افتاد و شكست!

حافظ خلوت نشين

حافظ خلوت نشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد
مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دين و دل
در پی آن آشنا از همه بيگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
صوفی مجنون که دی جام و قدح می‌شکست
دوش به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد
گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه کبریاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید؟

ای شما !
ای تمام عاشقان ِ هر کجا !
از شما سوال می کنم :
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ی گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را
حرمت نگاه بی گناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب
نبض ماه را نمی گرفت
وزهای چارشنبه سعت چهار
بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما !
ای تمام نامهای هر کجا !
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه می دهید ؟

من کيستم؟

من «دوشيزه مکرمه» هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و همزمان قند توي دلم آب مي شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم.
من «والده مکرمه» هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم براي خودشيريني بيست آگهي تسليت در بيست روزنامه معتبر چاپ مي کنند.
من «همسري مهربان و مادري فداکار» هستم، وقتي شوهرم براي اثبات وفاداري اش- البته تا چهلم- آگهي وفات مرا در صفحه اول پرتيراژترين روزنامه شهر به چاپ ميرساند.
من «زوجه» هستم، وقتي شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضي دادگاه خانواده قبول مي کند به من و دختر شش ساله ام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان فقط، بدهد.
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتي شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضه اش از گردنه حيران رد نشد و براي هميشه در ته دره خوابيد.
من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهاي جوان محله زير تير چراغ برق وقت شان را بيهوده مي گذرانند.
من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد مي ايستد و شوهرم مرا از پياده رو مقابل صدا مي زند.
من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهاي فاميل مي خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند.
من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماري مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد.

ادامه نوشته

دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست   
بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب 
دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست
"فاضل نظری"

آنچه درباره گوگوش بايد بدانيم

شاه ماهي موسيقي ايران بي شك كسي جز گوگوش نيست كسي كه به خاطر سكوت بيست و دو ساله اش مورد توجه همگان بويژه هنرمندان و نويسندگان بوده و علاوه بر نوشتن كتابهايي در مورد او و زندگيش و ساختن فيلم ، بسياري از ترانه هاي او نيز بازسازي شده و توسط خوانندگان زيادي مجددا اجرا شده است مثل ابي ، مارتيك ، هاتف ، نوش آفرين ، شهرزاد سپاهانلو و... حتي « گنايا كوبي » خواننده سوئدي نيز ترانه « صداي پا » را به فارسي اجرا كرده است و شهبال شب پره براي « گروه سيلوت » ترانه اي با نام « پلي به گذشته ها » در مورد گوگوش ساخته است . همهء اين توجهات مرهون شناختي است كه در طول سالهاي سكوت ، ديگران نسبت به گوگوش و كارهاي او پيدا كرده اند.
فائقه آتشين ملقب به گوگوش در 18 بهمن 1329 در خيابان سرچشمه تهران از پدر و مادر آذربايجاني كه از مهاجران آذربايجان شوروي سابق بودند متولد شد. نام فائقه را بر وزن نام مادرش فائزه براي اوانتخاب كردند. در سن دو سالگي پدر و مادرش از هم جدا شدند.گوگوش يك برادر تني كوچكتر داشت كه در سن 24 سالگي براثر رماتيسم قلبي درگذشت و سه برادر ناتني ازپدرش و يك برادر و يك خواهر ناتني از مادرش كه بعد از جدايي با يك مردكليمي ازدواج كرده بود دارد.

ادامه نوشته

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد 
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد 
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد 
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد 
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد 
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد 
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد 
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد 
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد 
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد 
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن 
تاثیر اختران شما نیز بگذرد 
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد 
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد 
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد 
در باغ دولت دگران بود مدتی  
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد 
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه  
این آب ناروان شما نیز بگذرد 
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع  
این گرگی شبان شما نیز بگذرد 
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست  
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد 
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف  
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

براي من يک چراغ بياور

وقتي به ديدار من آمدي
تو اي مهربان
براي من يک چراغ بياور و يک دريچه
تا از آن به ازدحام کوچه خوشبختي بنگرم
سحرگاهان که تابوتم بر دوش آشنايان راهي ديار باقي مي شود
تو هم اي آشناي سنگدل از خانه برون آي
و با تنها کلامت بگو:
رفتي؟ برو، منزل نو مبارک
ولي
در انتظار چيستي؟
اينجا هنوز تاريکي است
تو به ازدحام کدامين کوچه خوشبختي خواهي نگريست؟
وقتي دريچه مسدود است...

بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند

بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم
زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش
پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم
پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود
بهتر ز داغ  نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به كه زير لب
بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا
ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع
بر رويمان ببست به شادي در بهشت
او مي گشايد ... او كه به لطف و صفاي خويش
گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
كوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم
چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست
زينرو به موج حادثه تنها نشسته ايم
آن آتشي كه در دل  ما شعله مي كشيد
گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود
ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهكار رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حكايت عشق مدام ما
" هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما"
«فروغ فرخزاد»

تو آدم نشوی

پدری با پسرش گفت به خشم که تو آدم نشوی خاک به سر
گر کسان جامع شرو خیرند از سراپای تو بارد همه شر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند ازاین حرف شکست بی خبر روز دگر کرد سفر
رفت از آن شهر به شهری که شود فارغ از سرزنش تلخ پدر
رفت از پیش پدر تا که کند بهر خود فکر دگر کار دگر
عاقبت منصب والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روری بگذشت پس از آن امر فرمود به احضار پدر
تا ببیند پدر آن جاه و جلال شرمساری برد از طعنه مگر
پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شدو بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر به سراپای وی افکند نظر
گفت ای پیر شناسی تو مرا گفت کی می روی از یاد پدر
گفت :گفتی که من آدم نشوم حالیا حشمت و جاهم بنگر
پیر خندیدو سرش داد تکان این سخن گفت و برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر

دوره گردم دارقالی می خرم

یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از کوچه مان یک  دوره گرد
دوره گردم دارقالی می خرم
دسته دوم ،جنس عالی می خرم
گرنداری،کوزه خالی می خرم
کاسه وظرف سفالی می خرم
اشک درچشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
اول سال است و نان درخانه نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
سوختم ،دیدم که بابا پیربود
خواهر کوچکترم دلگیربود
بوی نان تازه هوشم را ربود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خم شد ،آن قامت افراشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
مشکل ما درد نان تنها نبود
فکر می کردم خدا آنجا نبود
بازآواز درشت دوره گرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد
دوره گردم دارقالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
آی آقا سفره خالی می خری؟...
"قیصر امین پور"

سوتک

نمیدانم پس از مرگم چه خواهم شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم و خمودش را
فشارد بر گلویم سخت
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را
"دكتر شريعتي"

ساده است نوازش سگی ولگرد

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم
ساده است
که چگونه می زیم
باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم ...
"مارگوت بیگل"

چه شود  به چهرۀ زرد من نظری برای خدا کنی؟

چه شود  به چهرۀ زرد من نظری برای خدا کنی؟
                                                 که اگر کنی، همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
 تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
                                                ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی؟
ز تو گر تفقـد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
                                           همه از تو خوش بود این صنم،چه جفا کنی، چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعـیان دون
                                               شکـنی پیاله ما که خون به دل شکسته ما کـنی
تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
                                              همۀ غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی

                 تو که هاتف از بَرَش این زمان روی از ملامت بی کران
                 قـدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قـفا کنی ؟

شب انتظار

شب به گلستان تنها منتظرت بودم
 باده ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه
ناگه چو پری خنده کنان آمدی از راه
غمها به سر آمد زنگ غم دوران از دل بزدودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
پیش گلها شاد وشیدا می خرامید آن قامت موزونت
فتنه دوران دیده تو ٬از دل وجان من شده مفتونت
در آن عشق وجنون مفتون تو بودم
اکنون ازدل من بشنو تو سرودم

عشق بازی می کنم با نام او...

ديد مجنون را يکی صحرانورد
در ميان باديه بنشسته فرد
ساخته بر ريگ ز انگشتان قلم
ميزند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شيدا! چيست اين؟
مينويسی نامه سوی کيست اين؟
گفت شرح حسن ليلی ميدهم
خاطر خود را تسلی ميدهم
ناچشيده جرعه ای از جام او
عشق بازی میکنم با نام او

یقین کن تربت لیلی همان جاست

شنیدستم که مجنون دل افکار
چو شد از مردن لیلی خبر دار
گریبان چاک زد او تا به دامان
به سوی قبر لیلی شد شتابان
به هر سو دیده حسرت گشاده
یکی کودک بدید آنجا ستاده
سراغ قبر لیلی را از او جست!
پس آن کودک بخندید و بدو گفت:
که ای مجنون تو را گر عشق بودی
ز من کی این تمنا می نمودی؟!
در این صحرا به هر جانب تو رو کن...
ز هر خاکی کفی بر دار و بو کن...
ز هر خاکی که بوی عشق برخاست!
یقین کن تربت لیلی همان جاست!!!!

شليك به وبلاگ نويسان در ميدان آزادي تهران

سرداران رشيد، برادران عزيز، مهرورزان شفيق ، حارسان مباني اسلامي و پاسداران اصول  ارزشي! به كنج و كناراين ديار زار نشسته‌ايد و به خيالتان با فيلتر و فلج كردن چند سايت و وبلاگ، ايران و اسلام و جمهوري ناب تان را از خطر رهانده‌ايد؟ ولله جز كج اخلاقي و كج انديشي هيچ نامش نيست كه اختيارتان داده‌اند و حقوقي بخور و نمير تا بنشينيد در خلوتي و به آني فتواي مرگ  و ويراني براي اين و آن صادر كنيد و بعد برچم پيروزي برافرازيد و مشعوف  و مغرور، يكديگر را در آغوش بكشيد و فرياد الله و اكبر سر دهيد.
حق هم داريد وقتي سردار فرهنگي تان صفار قهاريست كه قوه قهريه را بر هر كار فرهنگي ارجح مي داند، وقتي  جماعت رسانه اگر در مدح او وهمتايان اش ننويسند بي شك پياده نظام دشمن هستند و لجن پراكني مي كنند بايد هم سربازان چنين سرداري هر روز به سمت دهان نيمه باز و حيرت زده ما شليك كنند.
ادامه نوشته

بی وفا

زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
 همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
 ترک سجاده و تسبیح و َردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید
 مردمان گوش به افسانهَ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید
 کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
شِکوه زآین بدت پیش خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان
بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهَ درد من این بادهَ ناب است بدان
کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را میِ ناب دوا خواهم کرد

ادامه نوشته

در خاطر منی

ای رفته از برم به دياران دوردست
با هر نگين اشک به‌چشم تر منی
هر جا که عشق هست‌وصفا‌هست‌و
بوسه هست در خاطر منی
هر شب که مه چون دانه‌های الماس بی‌رقيب
بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است
ان بوسه‌هاو زمزمه‌های شبانه را ياداور منی
در خاطر منی
ان روزها که در کف اين ابی بلند خورشيد نيمروز
چون سکه‌ی طلاست
تنها تويی تويی که روشنگر منی
در خاطر منی
هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام
در گوش من صدای تو گويد که  نوش نوش
اشک دود به‌چهره و لب می‌نهن به جام  شايد روم ز هوش
باور نمی‌کنی که بگويم حکايتی
ان لحظه که جام بلورين به‌لب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی
"مهدی سهيلی"

باز کن پنجره‌ها را

باز کن پنجره‌ها را که نسيم
روز ميلاد اقاقيها را
جشن می‌گيرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده‌ست
همه چلچله‌ها بر گشتند
و طراوت را فرياد زدند
کوچه يک پارچه اواز شده‌ست
و درخت گيلاس  هديه‌ی جشن اقاقيها را
گل به‌دامن کرده‌ست
باز کن پنجره‌ها راای دوست
هيچ يادت هست؟
که زمين را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هيچ يادت هست؟
توی تاريکی شبهای بلند
سيلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سينه‌ی گلهای سپيد
نيمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هيچ يادت هست؟
حاليا معجزه‌ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
که در اين کوچه‌ی تنگ
با همين دست تهی
روز ميلاد اقاقيها را  جشن می‌گيرد
خاک جان يافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اينهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن.
" قريدون مشيری"