انگار خواب است اينکه من غرق وصالش مي شوم
هر شب که فرصت ميکنم جوياي حالش مي شوم
از خويش بي خود گشته و مست خيالش مي شوم
درآسمان آرزو هر دم صدايش مي زنم
چشمم چو بر رويش فتد محو جمالش مي شوم
در هر شب تاريک من بدر است ماه صورتش
از شرم اين ديدار نو منهم هلالش مي شوم
جاريست اشک از ديدگان هر دم که يادش مي کنم
مقبول درگاهش شوم اشک زلالش مي شوم
سر گشته و حيران شدم دلتنگ و بي ايمان شدم
گويم به هر شيدا دلي خط است و خالش مي شوم
جوياي حالش مي شوم مست از خيالش مي شوم
با اين دل سودائيم رنج و ملالش مي شوم
تاريکي و ظلمت گذشت خورشيد از نو سر کشيد
انگار خواب است اينکه من غرق وصالش مي شوم
از خويش بي خود گشته و مست خيالش مي شوم
درآسمان آرزو هر دم صدايش مي زنم
چشمم چو بر رويش فتد محو جمالش مي شوم
در هر شب تاريک من بدر است ماه صورتش
از شرم اين ديدار نو منهم هلالش مي شوم
جاريست اشک از ديدگان هر دم که يادش مي کنم
مقبول درگاهش شوم اشک زلالش مي شوم
سر گشته و حيران شدم دلتنگ و بي ايمان شدم
گويم به هر شيدا دلي خط است و خالش مي شوم
جوياي حالش مي شوم مست از خيالش مي شوم
با اين دل سودائيم رنج و ملالش مي شوم
تاريکي و ظلمت گذشت خورشيد از نو سر کشيد
انگار خواب است اينکه من غرق وصالش مي شوم
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۸۷ ساعت 7:58 توسط سوری
|