به تماشا سوگند

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه‌ای در قفس است
حرفهايم مثل يک تکه چمن روشن‌بود
من به آنان گفتم
سنگ آرايش کوهستان نيست
همچنانی که فلز زيوری نيست به اندام کلنگ
در کف دست زمين گوهر ناپيدايی‌ست
که رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پی گوهر باشيد
لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببريد
و من آنان را به صدای قدم پيک بشارت دادم
و به نزديکی روز و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ پشت پرچين سخنهای درشت
و به آنان گفتم
هر که در حافظه چوب ببيند باغی
صورتش در وزش بيشه‌ی شور ابدی خواهد ماند 
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترين خواب جهان خواهد ماند
آنکه نور از سرانگشت زمان بر چيند
می‌گشايد گره پنجره‌ها را به آه
زير بيدی بوديم
برگی از شاخه‌ی بالای سرم چيدم  گفتم   
چشم را باز کنيد آيتی بهتر از اين می‌خواهيد؟
می‌شنيدم که به هم می‌گفتند
سحر می‌داند سحر
سر هر کوه رسولی ديدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کرديم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه‌هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستيم
دستشان را نرسانديم به سر شاخه‌ی هوش
جيبشان را پر عادت کرديم
خوابشان را به صدای سفر آينه‌ها اشفتيم
" سهراب سپهری"

سلام مادر

امیدوارم نرنجیده ای
امیدوارم که مرا همچنان خوب می شناسی
و جوانیم را و بی سر و خیالی ام را ببخشی
گرچند پند هایت را از یاد میبرم
گرچند از خود خواهی گل می شکوفم گاهی
گرچند خواب هایم  می گوریزند
که گاوی جز گاو تخیل ندوشیده ام،
 و گوساله ای جز گوساله های معصوم محبت
ننواخته ام در آغوش خویش
گرچند آسمانم آسمان دیگریست
گرچند دسترخان ام شیشه ایست
و یادی از باغ های سمرقند ندارد
دست به صورت نمی کشم
برای شکرانه ی نان
گرچند  بیگانه ام گاهی
در میان بیگانه گان
من همچنان مال توام
من همچنان در پی آرزوی توام
ای مادر
که برآورده کنم شیره هستی زمان

از پس شيشه عينك

از پس شيشه عينك استاد
سرزنش بار به من مينگرد
باز در چهره من مي خواند
كه چه ها بر دل من مي گذرد
مي كند مطلب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است گناه
واي اگر بر دل نوخواسته اي
لشكر عشق بتازد بيگاه
مينشينم همه ساعت خاموش
با دل خويشتنم دنيايي ست
ساكتم گرچه به ظاهر، اما
در دلم با غم تو ،غوغايي ست
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بي خبر داد كشيدم غائب
رفقايم همگي خنديدند
كه جنون گشته به طفلك غالب
بچه ها هيچ نمي دانستند
كه من آنجايم و دل جاي دگر
دل آنهاست پی درس وكتاب
دل من در پس سوداي دگر
من به ياد تو و آن روز بهار
كه تو را ديدم ، در جامه زرد
من به ياد تو و آن خاطره ها
ياد آن دوره كه بگذشت چو باد
كه در اين وقت به من مي‌نگرد
از پس شيشه عينك ، استاد
با خيالت خوشم از اول زنگ
لحظه‌اي فارغ از اين دنيايم
زنگ خوردت ، منوچهر بيا
تو فريدون برو، من مي‌آيم
"منوچهر نيستاني "

اگر دل دليل است...

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگر خون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است اورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم
اگر دشنه ي دشمنان گردنيم!
اگر خنجر دوستان گرده ايم!
گواهي بخواهيد اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
ازين دست عمري به سر برده ايم

گرچه او نیست به گلزار گل زیبایي

گرچه او نیست به گلزار گل زیبایی
نیست چون من به جهان بلبل خوش آوایی
بانگ شیدایی من رفت به هر صحرایی
در همه دیر مغان نیست چومن شیدایی
 خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
روز صحرا شد و هر دلشده یاری دارد
هر دلی عشقی و هر عشق بهاری دارد
جز دل ما که غم هجر نگاری دارد
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
گرچه بدنامی ما شهره به هر برزن و کوست
زخم دلدار و دل ما سخن سنگ و صبوست
خرم آن زخم که هر لحظه مرا مرحم از اوست
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
با من آن مه چه بسا شب که سحر کرد شبان
پای آن چشمه که میخواند شباهنگ و شبان
بوسه میداد به لب تاش ببوسم دو لبان
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد  به سخن پروایی
دست در گردن و آن گردن مینا در دست
بوسه بشکست و بدان عهد همه خلق شکست
پاسخ پند کسان داد چه هشیار و چه مست
سخن از غیر مگو بامن معشوقه پرست
کز وی و جام میم نیست ز کس پروایی

گله از يار دل آزار

اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نيست تو را
رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست تو را
التفاتي به اسيران بلا نيست تو را
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست تو را
با اسير غم خود رحم چرا نيست تو را
 فارغ از عاشق غمناك نمي بايد بود
جان من اينهمه بي باك نمي بايد بود
همچو گل چند بروي همه خندان باشي
همره غير به گلگشته گلستان باشي
هر زمان با دگري دست به گريبان باشي
زان بيانديش كه از كرده پشيمان باشي
جمع با جمع نباشند و پريشان باشي
ياد حيراني ما آري و حيران باشي
ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشد
بي جفا باشد و صد جور براي تو كشد
شب به كاشانه اغيار نمي بايد بود
غير را شمع شب تار نمي بايد بود
همه جا با همه كس يار نمي بايد بود
يار اغيار دل آزار نمي بايد بود
تشنه خون من زار نمي بايد بود
تا بدين مرحله خونخوار نمي بايد بود

ادامه نوشته

ناکسی گر از کسی بالا نشیند فخر نیست

مایه اصل و نصب در گردش دوران زر است
قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر است
من لباس فقر پوشم که بی درد سر است
آستین هر چند کوتاه است چینش کمتر است
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است
ناکسی گر از کسی بالا نشیند فخر نیست
رویه دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
آهن و فولاد هر دو از یک کوره آیند برون
آن یکی شمشیر گردد وان یکی نعل خر است
کره خر از خریت پیش پیش مادر است
کره اسب از نجابت در قفاي مادر است
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است

دنیای کوچک تنهایی من

دنیای کوچک تنهایی من... درجاده پر هیاهو و پر فراز و نشیب زندگی بر نقطه‌ای ایستاده‌ام، با دلی پر از تشویش و اضطراب به گذشته نه چندان دور می‌نگرم و به آینده‌ای نه چندان دورتر می‌اندیشم.گذشته‌ام، همان گذشته‌ای نزدیکی است که صداقتها خط خورده‌اند و باورها سیاهند و ارزشهایش بر چسب توهین یدک می‌کشند.آینده نه چندان دورش با دستان من ساده لوحی رقم خواهد خورد که در اندیشه ساختن دنیای تنهایی ست که می‌داند، آرزوهایش سوار بر بال باد رفتند و بازمانده‌اش تک میوه سیب شاخه حسرت است.ولی من دوستش می‌دارم، با تمام ارزشها و آرزوها و خیلی چیزهای دیگری که دیگر ندارمشان، هرچند که نداشته‌هایم تضمینی برای تنهایی همیشگی من باشد.دوست دارم دنیای کوچک تنهایی خویش را، بر خاک پاک و زیر آسمان آبی نجیب جزیره‌ای بنا کنم که به اسارت آب نشسته است و از تمام هیاهوهای انسانی و ماشینی به دور است. تنها همراهانم درختان و سبزه‌هایش و تنها هم نفسان و هم نشینانم ستاره‌ها و ماه زیبای آسمانش باشد.
آنگاه هنگامی که نیاز فریاد کند و پاسخی نگیرد، صدای شکسته شدنی هم شنیده نخواهد شد، چون دل با تمام یقین دنیای تنهای خویش را باور دارد، چه آیینه زیبایست آینه باورها و.......

عاشقی محنت بسیار کشید


عاشقی محنت بسیار کشید             تا لب دجله به معشوقه رسید
نشد از گل رویش سیراب                   که فلک دست گلی داد به آب
نازنین چشم به شط دوخته بود           فارغ از عاشق دل سوخته بود
دید در روی شط آید به شتاب              نو گلی چون گل رویش شاداب
گفت به به چه گل زیبایی است          لایق دست چومن رعنایی است
حیف از این گل که برد آب او را             کند از منظره نایاب او را
زین سخن عاشق معشوقه پرست      جَست در آب چو ماهی از شست
خوانده بود این مثل آن مایه ناز            که نکویی کن و در آب انداز
خواست کازاد کند از بندش                 اسم گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که زهجرم برهی                نام بی مهری بر من ننهی
مورد نیکی خاصت کردم                     از غم خویش خلاصت کردم
باری آن عاشق بیچاره چو بط              دل به دریا زد افتاد به شط
دید آبی است فراوان و درست             به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پایی زد و گل را بربود              سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت کای آفت جان سنبل تو               ما که رفتیم بگیر این گل تو !
بکنش زیب سر ای دلبر من                 یاد آبی که گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مکن                  عاشق خویش فراموش مکن
خود ندانست مگر عاشق ما               که زخوبان نتوان خواست وفا
عاشقان گر همه را آب برد                  خوب رویان همه را خواب برد
"ایرج میرزا"

قلمم را می فروشم ...

قلمم را می فروشم ...
قلمم را می فروشم  تا سرخوش نباشد اززمین خوردن رقیب و حرمتش را نفروشد به فضای آرام بی رقیب. و یادش نرود این شتر خوابش که بگیرد ، درهای هیچ خانه ای را فراموش نمی کند. مگر آنکه خانه ،خانه نباشد. اتاق کوچکی باشد بنا شده بر ابرهای پراکنده ی  سکوت ،مسالمت و تحقیر.
قلمم را می فروشم زیرا این روزها انگار  دل به دخترانی بسته که در میدان های شهر دین را با جورابی به پایشان می کنند . دل بستن و خاموشی ؟!
می فروشمش تا بند باز عیش بزرگان نباشد. آنها که کناری نشسته اند و صاحبان قلم را در جنگ این حزب با  دیگری   به زندان ها روانه می کنند ، به آن امید که آرمانشهری هست و نیست.
می فروشمش تا به بیهودگی قد علم نکند در برابر تاریخی که کمترین جرمش دزدی است. دزدی حقیقت از انسان.
می فروشمش . زیرا اینجا همه چیز را می فروشند. هر چیزی بهایی دارد. بی بها انگار کلمه است.
می فروشمش تا کرایه ی صاحبخانه را بدهم  و برای صبحانه ی بی روزنامه ام نانی بخرم.
می فروشمش زیرا برابری  دیگر زن فاحشه ای است که به دوخط نامه ای و شعری رام نمی شود. باید زیر بالشش اسکناسی گذاشت تا تن به آمدن و ماندن بدهد.
می فروشمش به روزنامه نگاری در بند ،  شاید که با آن یادداشت های روزانه اش را بنویسد.
یا به زنی که نام تمام میوه های دنیا را با آن روی کاغذی ردیف می کند تا   شاید یکی  از آنها در دستهای کودکش به بار بنشیند. خریدارش شاید مدیری است که عزل و نصب و بگیر و ببند را امضامی کند.
یا وزیری است که روزهای باقیمانده دولتش را بر در آمد یک روزش ضرب می کند.. شاید کودکی است که آش کشک خاله ی امین و اکرم را میخورد و کاری به کار قوم و طایفه ی ریزعلی ندارد. یا می فروشمش به دختر همسایه که هر روز در بالکن کوچک خانه شان، کنار انگورهای نابالغی که زیر آفتاب آبغوره می گیرند ، اشک می ریزد و شعر جمع می کند.  می فروشمش به نماینده ای که از دورترین روستا  آمده و باید روی دستش علامتی بزند تا یادش نرود که برای سرمای خانه ی بی بی هم  باید لایحه ای تصویب کند.
می فروشمش به سرفه های کهنه سربازی که نفسش هنوز بوی خردل می دهد و روایتش هنوز نان بزرگان است.
می فروشمش که مرغ عزا و عروسی جناح ها نباشد .
قلمم را می فروشم . زیرا این روزها انگار ترسیده است. هر بار که به آزادی  می رسد ، یا رنگ به چهره ندارد ، یا جوهر پس می دهد.
 اما آزادی نم پس نمی دهد.

مانيفست شاملو

ای کاش می توانستم ، یک لحظه می توانستم ای کاش، بر شانه های خود
 بنشانم این خلق بیشمار را ، گرد حباب خاک بگردانم
 تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند ای کاش می توانستم....
"شاملو"

ما چون ز دری پای کشیدیم ،کشیدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم ،کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صیدِ خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
صد باغ بهارست و صلای گل و گلشن
گر میوه ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
وحشی ! سبب دوری و این قسم سخن ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
"وحشی بافقی"

نماز مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

مستی رویا

آمد امّا در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را ، مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل ، شسته بود
عکس شیدایی ، در آن آیینه ی سیما نبود
لب ، همان لب بود ، امّا بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود ، امّا مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی هم نشین ، جز با منِ رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را ، نشان ، از آتش سودا نبود
دیدم ، آن چشم درخشان را ، ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم ، پیدا نبود
بر لبِ لرزان من ، فریادِ دل ، خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ
آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود

باران

در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
ادامه نوشته

امشب از بهرخدا بيدار باش

تا سحر اي شمع بر بالين من
امشب از بهرخدا بيدار باش
سايه ي غم ناگهان بر دل نشست
رحم كن امشب مرا غم خوار باش
كام اميدم به خون آغشته شد
تير هاي غم چنان بر دل نشست
كاندرين درياي مست زندگي
كشتي اميد من بر گل نشست
آه اي ياران به فريادم رسيد
ورنه مرگ امشب به فريادم رسد
ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد
گريه و فرياد بس كن شمع من
بر دل ريشم نمك ديگر مپاش
قصه ي بي تابي دل پيش من
بيش از اين ديگر مگوخاموش باش
جز تو ام اي مونس شب هاي تار
در جهان ديگر مرا ياري نماند
ز آن همه ياران به جز ديدار مرگ
با كسي اميد ديداري نماند
همدم من مونس من شمع من
جز تو ام در اين جهان غمخوار  كو ؟
وندرين صحراي وحشت زاي مرگ
واي بر من واي بر من يار كو ؟
اندرين زندان من امشب شمع من
دست خواهم شستن از اين زندگي
تا كه فردا هم چو شيران بشكنند
ملتم زنجير هاي بندگي
"شهيد دکتر علي شريعتي"

چرا محو تماشاي مني

گفته بودي   كه چرا محو تماشاي مني ؟
آنچنان مات كه يك دم مژه بر هم نزني!»
مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني !
"فيريدون مشيري"

دلم عجيب گرفته است

دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
وبوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي ميكرد.
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد ميزد خودرا.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
(( چه آسمان تميزي!))
و امتداد خيابان غربت اورابرد
***
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود.
و روي صندلي راحتي، كنار چمن
نشسته بود:
(( دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر ميكردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غريب رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.

ادامه نوشته

ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم

ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره زجایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش بسر آریم و دوایی بکنیم
آنکه بی جرم برنجبد وتیغم زد و رفت
بازش آرید خدارا که صفایی بکنیم
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
تادر آن آب و هوا نشود نمایی بکنیم
مدد از خاطررندان طلب ایدل و رنه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم
مانگوییم بدو میل به نا حق نکنیم
جامه ی کس سیه و دلق خود از رق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم وبیش بداست
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر د فتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نو شد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
خوش بر اینیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه وزین مغرق نکنیم
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به براین بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش کز ما غمگینیم

بروید ای حریفان بکشید یار ما را

بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید آخر صنم گریزپا را
به ترانههای شیرین به بهانههای زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دمی دگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون
بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغها را
برو ای دل سبک رو به یمن به دلبر من 
برسان سلام و خدمت تو عقیق بیبها را
"مولانا"

اي به بالا چون صنوبر

اي به بالا چون صنوبر اي به رخ چون ميم و ه
همچو عنبر زلف دارد لب چو شين وكاف و ر
آفتاب عاشقان و ماهتاب دلبران  
قبله آزادگاني اي صنم با ر و خ
در ميان ر و خ اندر كشيده خ و ط  
دردمندم مستمندم اي صنم با ت و ب
ت و ب آمد به جانم اي نگار از عشق تو
داروي دردم تو داري در ميان لام و ب
لام وب بر لام وب بنهاده باشد تا سحر
ميم ويا در پيش باشد بسته باشد دال و ر
 هركس نتواندبيند من وتو در جفت هم  
باد بر جانش هزاران خ و نون وجيم و ر
اينچنين شعري هيچ كس نگويد اندر جهان  
گفته است اين شعر را سين وعين ودال و ي

دوش ديدم که ملائک در مي خانه زدند

حافظ :
دوش ديدم که ملائک در مي خانه زدند
گل  آدم  بسرشتند   و   به  پيمانه  زدند
شهريار :
در ميخانه که باز است ، چرا حافظ گفت
دوش ديدم که ملائک در ميخانه  زدند ؟
باز شهريار :
در ميخانه نبد بسته ولي آن ملکان
جمله کردند حيا و در ميخانه زدند

به فکر امروز باش

اضطراب تو
از آن چيزی است که قرار است در آينده اتفاق بيفتد
چيزی که شايد
هرگز اتفاق نيفتد
به فکر امروز باش
چون آينده،
خود از خويشتن، مراقبت خواهد کرد.

مادر بلاي جان تو من بودم

مادر نگاه خسته و تاريکت با من هزار گونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گويد رنجي که خاطر تو ز من دارد
دردا که از غبار کدورت ها ابري به روي ماه تو مي بينم
سوزد چو برق خرمن جانم راسوزي که در نگاه تو مي بينم
چشمي که پر ز خنده و شادي بودتاريک و دردناک و غم آلود است
جز سايه ي ملال به چشمم نيست آن شعله ي نگاه پر از دود است
آرام خنده مي زني و دانم در سينه ات کشاکش توفان است
لبخند دردناک تو اي مادرسوزنده تر ز اشک يتيمان است
تلخ است اين سخن که به لب دارم مادر بلاي جان تو من بودم
اما تو اي دريغ گمان کردي فرزند مهربان تو من بودم
چون شعله اي که شمع به سر دارد دائم ز جسم و جان تو کاهيدم
چون بت تو را شکستم و شرمم بادبا آنکه چون خدات پرستيدم
شرمنده من به پاي تو مي افتم چون بر دلم ز ريشه گنه ي باري است
مادر بلاي جان تو من بودم اين اعتراف سخت گنه کاري است
شهيد دکتر علي شريعتي

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود
آنکه می گوید دوستت دارم
دل اندهگین شبی ست
که مهتاب را می جوید.
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من.
عشق را ای کاش زبان سخن بود
"شاملو"

اي واي مادرم

آهسته باز از بغل پله هاگذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش حا له اي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همجا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه اي از داستان اوست
در ختم خويش هم به سر کار خويش بود
بيچاره مادرم
 ***
هر روز مي گذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب نازمن
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شود هويج هم امروز مي خرد
بيچاره پير زن هم برف است کو چه ها
ادامه نوشته

چو رسی به طور سینا

الف:
چو رسی به طور سینا ارنی مگوی و بگذر
که  نـیـرزد  ایـن  تـمنـا بـه جـواب  لـن  تـرانی
ب:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و نگذر
تو صدای دوست بشنو چه تری چه لن ترانی
ج:
ارنی بگویـد آنـکس که تو را نـدیده باشد
تو کـه با مـنی هـمیشه چه تری چه لن ترانی
د:
سحر آمـدم به کویت که ببینمت نهـانی
ارنـی  نـگـفتـه  گـفتـی  دو  هــزار  لـن تـرانی

اگر دل دليل است...

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگر خون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است اورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم
اگر دشنه ي دشمنان گردنيم!
اگر خنجر دوستان گرده ايم!
گواهي بخواهيد اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
ازين دست عمري به سر برده ايم
قيصر امين پور

کودکی هایم

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
«قیصر امین پور»

هرگز از مرگ نهراسيده ام

 از مرگ                                               
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من-باری-همه از مردن در سرزمينی است
که مزد گورکن
از ازادی ادمی افزونتر باشد
جستن
يافتن
وانگاه
به اختيار بر گزيدن
و از خويشتن خويش
بارويی پی افکندن
اگر مرگ را از اين همه ارزشی بيشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم

دستمال سفيدوپاكتي سيگار و گزينه شعر فروغ

اشتباه از ما بود اشتباه از ما بود كه خواب سرچشمه را در خيال پياله مي ديديم
دستها مان خالي دلهامان پر گفتگو هامان يعني مثلا ما
كاش مي دانستيم
هيچ پروانه اي پريروز پيله گي خويش را به ياد نمي اورد.
حالا مهم نيست كه تشنه به روياي اب مي ميريم.
از خانه كه مي ايي
يك دستمال سفيد پاكتي سيگار گزينه شعر فروغ و تحملي طولاني بياور
احتمال گريستن ما بسيار است.
سيد علي صالحی

در خاطر منی

ای رفته از برم به دياران دوردست
با هر نگين اشک به‌چشم تر منی
هر جا که عشق هست‌وصفا‌هست‌و
بوسه هست در خاطر منی
هر شب که مه چون دانه‌های الماس بی‌رقيب
بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است
ان بوسه‌هاو زمزمه‌های شبانه را ياداور منی
در خاطر منی
ان روزها که در کف اين ابی بلند خورشيد نيمروز
چون سکه‌ی طلاست
تنها تويی تويی که روشنگر منی
در خاطر منی
هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام
در گوش من صدای تو گويد که  نوش نوش
اشک دود به‌چهره و لب می‌نهن به جام  شايد روم ز هوش
باور نمی‌کنی که بگويم حکايتی
ان لحظه که جام بلورين به‌لب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی
از مهدی سهيلی

حکایت دعوا بر سر  "خال "

حکایت دعوا بر سر  "خال " از زمان خواجه حافظ شیرازی آغاز گردید و تا زمان معاصر ما کشیده شد ! داستان با بیتی از اشعار حافظ شروع گردید . سپس صایب تبریزی در سالهایی بعد بگونه ای انتقادی و با الگو برداری از اصل شعر حافظ را محکوم به اشتباهش کرد و نهایتا شهریار پاسخی زیبا و شنیدنی برای صایب تبریزی سرود :
حافظ شیرازی : 
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را ...
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را ...
صائب تبریزی :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را ...
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را ...
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد ...
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را ...
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را!
ادامه نوشته

نامه چارلين چاپلين به دخترش جرالدين

جرالدين دخترم،از تو دورم،ولي يک لحظه تصوير تو از ديدگانم دور نمي شود.اما تو کجايي؟
در پاريس روي صحنه ي تئاتر پر شکوه شانزه ليزه...
اين را مي دانم و چنان است که در اين سکوت شبانگاهي،آهنگ قدمهايت را مي شنوم. شنيده ام نقش تو در اين نمايش پر شکوه،نقش آن دختر زيباي حاکمي است که اسير خان تاتار شده است.
جرالدين،در نقش ستاره باش اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهايي که برايت فرستاده اند تو را فرصت هوشياري داد،بنشين و نامه ام را بخوان...من پدر تو هستم.امروز نوبت توست که هنرنمايي کني و به اوج افتخار برسي.امروز نوبت توست که صداي کف زدنهاي تماشاگران تو را به آسمانها ببرد.به آسمانها برو ولي گاهي هم روي زمين بيا و زندگي مردم را تماشا کن.زندگي آنان که با شکم گرسنه،در حالي که پاهايشان از بينوايي مي لرزد و هنرنمايي مي کند.من خود يکي از ايشان بودم.
جرالدين دخترم،تو مرا درست نمي شناسي.در آن شبهاي بس دور با تو قصه ها بسيار گفتم اما غصه هاي خود را هرگز نگفتم.آن هم داستاني شنيدني است.داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترين صحنه هاي لندن آواز مي خواند و صدقه مي گيرد.اين داستان من است.من طعم گرسنگي را چشيده ام.من درد نابساماني را کشيده ام.و از اينها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند.اما سکه ي صدقه ي آن رهگذر که غرورش را خرد نمي کند رانيز احساس کرده ام.با اين همه زنده ام و از زندگان پيش از آن که بميرند حرفي نبايد زد.داستان من به کار نمي آيد.از تو حرف بزنم.به دنبال نام تو نام من است.
ادامه نوشته

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره ی باران با دشت
برف با قله ی کوه
رود با ریشه ی بید
باد با شاخه وبرگ
ابرعابر با ماه
چشمه ای با آهو
برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
... عشق بازی به همین آسانی است
ادامه نوشته

می و میخانه مست و می کشان مست

می و میخانه مست و می کشان مست ، می کشان مست
زمین مست و زمان مست آسمان مست ، آسمان مست
نسیم از حلقه زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست ، باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست ، باغ مست و باغبان مست
تو ساقیک شوخ و شنگ منی ، نغمه خفته در ساز و چنگ منی
تو باده و جام و سبوی منی ، مایه هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم ، نه می پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم ، به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم ، ز ساغر عشقت دو جرعه کشیدم
شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست ، باغ مست و باغبان مست
(بیژن ترقی)

زندگي يعني بازي

زندگي يعني بازي. سه ، دو ، يک … سوت داور............ بازي شروع شد!!! دويدي ، دست و پا زدي ، غرق شدي ، دل شکستي ، عاشق شدي ، بي رحم شدي ، مهربان شدي… بچه بودي ، بزرگ شدي ، پير شدي ، ...... سوت داور....؟ ..... بازي تمام شد... زندگي را باختي.

خواب دیده ام می آیی

خواب دیده ام می آیی
خیس و باران خورده
با اولین قطار
آنوقت بهار را میگویم
كه ردپاهایت را گل برویاند
و باران را كه بغض حنجره ام را
از شوق آمدنت ببارد
خواب دیده ام می آیی
...
نكند نیایی
و ایستگاه را منتظر قدمهایت بگذاری
و آسمانم را معطل چشمهایت كنی
نه! می آیی...
با یك سبد سیب و مهربانی
منتظرت خواهم ماند .

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهند
این عجب نقطه خال تو به بالای لب است
یارب این نقطه که به بالا بنهاد
نقطه هرجا غلط افتاده مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و من از آن می ترسم
که لب لعل تو آلوده به ماء العنب است
منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هرکه را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش ادب است
شاطر عباس صبوحی

خانه دوستي ما اينجاست

من دلم مي خواهد خانه اي داشته باشم پر دوست، کنج هر ديوارش دوستانم بنشينند آرام، گل بگو گل بشنو، هر کسي ميخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد شرط وارد گشتن شستشوي دلهاست، يک دل بي رنگ و رياست، بر درش برگ گلي مي کوبم و به يادش با قلم سبز بهار مي نويسم اي دوست خانه دوستي ما اينجاست تا که سهراب نپرسد ديگر خانه دوست کجاست؟