اي واي مادرم
آهسته باز از بغل پله هاگذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش حا له اي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همجا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه اي از داستان اوست
در ختم خويش هم به سر کار خويش بود
بيچاره مادرم
***
هر روز مي گذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب نازمن
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شود هويج هم امروز مي خرد
بيچاره پير زن هم برف است کو چه ها
***
او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش
آمد به جستجوي من و سر نوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پيت نفت گرفته به زيربال
هر شب در آيد از در يک خانه فقير
روشن کند چراغ يکي عشق نيمه جان
***
او را گذشته ايست سزاواراحترام
تبريز ما بدور نماي شهر
در باغ بيشه خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سرا چه يکي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا کفيل خرج موکل بودوکيل
مزد و در آمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سيرمي شوند
يک زن مدير گردش اين چرخ ودستگاه
او مادر من است
***
انصاف مي دهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه در آمد سر شار از حلال
روزي که مرد روزي يکسال خودنداشت
اما قطار هاي پر از زادآخرت
وز پي هنوز قا فله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگاربود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شددريغ
***
نه او نمرده مي شنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله ميزند
ناهيد لال شو
بيژن برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي نا خوش خود آش مي پزد
***
او مرد و در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سرسلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که بما عرضه داشتند
لطف شمازياد
اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت
اين حرفها براي تو مادر نمي شود
***
پس اين که بود؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من کشيد
ليوان آب از بغل من کنارزد
در نصفه هاي شب
يک خواب سهمناک و پريدم بحال تب
نزديکهاي صبح
او باز زير پاي من اينجا نشسته بود
اهسته باخدا
راز و نيازداشت
نه او نمرده است
***
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هر چه هست ازاوست
کانون مهر و ماه مگر ميشودخموش
آن شيرزد بميرد؟ آن شهريارزاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
***
او با ترانه هاي محلي که مي سرود
با قصه هاي دلکش و زيبا که يادداشت
از عهد گاهواره که بندش کشيد وبست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه با شکهاي خود آن کشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهترازروح
وز اهتراز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
***
او پنج سال کرد پرستاري مريض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد براي تو ؟ هيچ هيچ
تنها مريض خانه به اميدديگران
يکروز هم خبر که بيا او تمام کرد
***
در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود
پيچيد کوه و فحش به من داد و دورشد
صحرا همه خطوط کج و کوله وسياه
طو مار سر نوشت و خبر هاي سهمگين
دريا چه هم به حال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يکي نماز
يک اشک هم به سوره ياسين من چکيد
مادر به خاک رفت
***
آنشب پدر به خواب من آمد صداش کرد
او هم جواب داد
يک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادر از دست رفتني است
اما پدر به غرفه با غي نشسته بود
شايد که جان او به جهان بلندبرد
آنجا که زندگي ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر که بدر قه اش مي کند به گور
يک قطره اشک مزد همه زجرهاي او
اما خلاص مي شود از سر نوشت من
مادر به خواب خوش
منزل مبارکت
***
آينده بود و قصه بي مادري من
نا گه ضجه يي بهم زد سکوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرهابرون
او بود و سر به ناله بر آورده از مغاک
خود را به ضعف از پي من بازميکشيد
ديوانه و رميده دويدم به ايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيد پوش و همان کوشش وتلاش
چشمان نيمه باز
از من جدا مشو
***
ميامدم و کله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميکنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه مي گريختند
ميگشت آسمان که بکوبد به مغزمن
دنيا به چشم گنه کار من سياه
وز هر شکاف و رخنه ماشين غريوباد
يک ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميامد و به مغز من آهسته ميخليد
تنها شدي پسر
***
باز آمدم به خانه چه حالي نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه کنارحوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولي دلشکسته بود
بردي مرا به خاک سپردي وآمدي
تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم
اي واي مادرم
"استاد شهريار"
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش حا له اي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همجا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه اي از داستان اوست
در ختم خويش هم به سر کار خويش بود
بيچاره مادرم
***
هر روز مي گذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب نازمن
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شود هويج هم امروز مي خرد
بيچاره پير زن هم برف است کو چه ها
***
او از ميان کلفت و نوکر ز شهر خويش
آمد به جستجوي من و سر نوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پيت نفت گرفته به زيربال
هر شب در آيد از در يک خانه فقير
روشن کند چراغ يکي عشق نيمه جان
***
او را گذشته ايست سزاواراحترام
تبريز ما بدور نماي شهر
در باغ بيشه خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سرا چه يکي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا کفيل خرج موکل بودوکيل
مزد و در آمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سيرمي شوند
يک زن مدير گردش اين چرخ ودستگاه
او مادر من است
***
انصاف مي دهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه در آمد سر شار از حلال
روزي که مرد روزي يکسال خودنداشت
اما قطار هاي پر از زادآخرت
وز پي هنوز قا فله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگاربود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يک چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شددريغ
***
نه او نمرده مي شنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و کله ميزند
ناهيد لال شو
بيژن برو کنار
کفگير بي صدا
دارد براي نا خوش خود آش مي پزد
***
او مرد و در کنار پدر زير خاک رفت
اقوامش آمدند پي سرسلامتي
يک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسيار تسليت که بما عرضه داشتند
لطف شمازياد
اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت
اين حرفها براي تو مادر نمي شود
***
پس اين که بود؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من کشيد
ليوان آب از بغل من کنارزد
در نصفه هاي شب
يک خواب سهمناک و پريدم بحال تب
نزديکهاي صبح
او باز زير پاي من اينجا نشسته بود
اهسته باخدا
راز و نيازداشت
نه او نمرده است
***
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هر چه هست ازاوست
کانون مهر و ماه مگر ميشودخموش
آن شيرزد بميرد؟ آن شهريارزاد
هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
***
او با ترانه هاي محلي که مي سرود
با قصه هاي دلکش و زيبا که يادداشت
از عهد گاهواره که بندش کشيد وبست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه با شکهاي خود آن کشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهترازروح
وز اهتراز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
***
او پنج سال کرد پرستاري مريض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد براي تو ؟ هيچ هيچ
تنها مريض خانه به اميدديگران
يکروز هم خبر که بيا او تمام کرد
***
در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود
پيچيد کوه و فحش به من داد و دورشد
صحرا همه خطوط کج و کوله وسياه
طو مار سر نوشت و خبر هاي سهمگين
دريا چه هم به حال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يکي نماز
يک اشک هم به سوره ياسين من چکيد
مادر به خاک رفت
***
آنشب پدر به خواب من آمد صداش کرد
او هم جواب داد
يک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادر از دست رفتني است
اما پدر به غرفه با غي نشسته بود
شايد که جان او به جهان بلندبرد
آنجا که زندگي ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر که بدر قه اش مي کند به گور
يک قطره اشک مزد همه زجرهاي او
اما خلاص مي شود از سر نوشت من
مادر به خواب خوش
منزل مبارکت
***
آينده بود و قصه بي مادري من
نا گه ضجه يي بهم زد سکوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرهابرون
او بود و سر به ناله بر آورده از مغاک
خود را به ضعف از پي من بازميکشيد
ديوانه و رميده دويدم به ايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيد پوش و همان کوشش وتلاش
چشمان نيمه باز
از من جدا مشو
***
ميامدم و کله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميکنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه مي گريختند
ميگشت آسمان که بکوبد به مغزمن
دنيا به چشم گنه کار من سياه
وز هر شکاف و رخنه ماشين غريوباد
يک ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميامد و به مغز من آهسته ميخليد
تنها شدي پسر
***
باز آمدم به خانه چه حالي نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه کنارحوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولي دلشکسته بود
بردي مرا به خاک سپردي وآمدي
تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم
اي واي مادرم
"استاد شهريار"
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۸۷ ساعت 9:0 توسط سوری
|