راز بی نیازی


گاه
گل رزی کوچک را ناخدایی کردن
تا رسیدن به دستی که مامن اوست
بی نیازت می کند از دنیا روایی و فرمان روایی

"از طرف دوست عزیزم محسن"

گاهی یک نگاه ساده کافیست، تا کسی الهه تو شود


چند معبد؟

چند کتاب مقدس؟

چه تعداد پیامبر؟ برای خدا شدن لازم است؟

گاهی یک نگاه ساده کافیست، تا کسی الهه تو شود.

 

 

لب تو فطریه‌اش بوسه‌های کشدار است


به حکم مرجع اعلم که عشق نامش هست

لب تو فطریه‌اش بوسه‌های کشدار است !

 

 

جز به یادت نکرده‌ام افطار


تا ز رویت گرفته‌ام روزه

جز به یادت نکرده‌ام افطار

 

 

اوضاع خوب می شود و روبه راه تر

 

تو  دور دور می شوی و ماه وماه تر                 

من  سردِ سرد می شوم و بی پناه تر

هی نامه پشت نامه که من زنده ام هنوز

اوضاع خوب می شود و روبه راه تر

محکوم رنج بودنم و در نبودنت

از سال های کودکی ام بی گناه تر

دیگر نمانده راه گریزی از این خزان

خورشید من بتاب، که من هم گیاه تر...

 از اشک من تر است تمام مسیر راه

دنیا تر است و پنجره ها  تر، نگاه تر

هی حرف پشت حرف شنیدن از این و آن

در روزگار تلخ از این هم سیاه تر

 شوقی که می رسد به من از نامه های تو

هی دیر دیر می شود و گاه گاه تر


ماهی


من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
- آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!

"احمد شاملو"

 

 

فقط یکی ست که برایش چای می ریزی



می شود با یکی چای بخوری

با یکی سفر بروی

با یکی عکس بگیری

راه بروی..

اما فقط یکی ست که برایش چای می ریزی

با او حرف می زنی

راه می روی و

دوستش داری

 

 

پر شدم همین حالا از یک حس معطر خوب دلچسب

بر می گردم همین جا گوشه دنج خودم، از میان این همه آشوب که هی نزدیک تر می شوند. من دوباره می آیم داروگ می شوم می خوانم تا ببارد آسمان سوخته روزهایم. دلم تنگ شده بود خیلی. همین خرداد ماه گذشته چهارسالگی دیانا تمام شد، نگاه که کردم دیدم یک خروار موی سفید روی سرم هست و یک بغل بی حوصلگی را با خودم می کشم اما با این حال بزرگ تر می شوم. خیلی حرف هایم را این مدت خوردم فرو دادم و نگفتم. چقدر دلم هوای این دوستان خوبم را کرده بود: جودی، میثم، محسن، a- z و.... بی خبر رفتم، چون بی خبر بردنمان. حالا هم آمده ام. نمی دانم این درگاه چه دارد که اینگونه مرا به خود می خواند. پر شدم حالا همین حالا از یک حس معطر خوب دلچسب.

این دوری را اما گریزی نبود

دوری از این دنیای مجازی، بدترین اتفاقی است که می توانست بیفتد. این دوری را اما گریزی نبود.

این شرایط نیز بهترین خبر این بود که نوشته های دفترچه خاطرات مجازیم پاک نشدند، چرا که بیم این اتفاق می رفت.