راز بی نیازی
گاه
گل رزی کوچک را ناخدایی کردن
تا رسیدن به دستی که مامن اوست
بی نیازت می کند از دنیا روایی و فرمان روایی
"از طرف دوست عزیزم محسن"
"از طرف دوست عزیزم محسن"
تو دور دور می شوی و ماه وماه تر
من سردِ سرد می شوم و بی پناه تر
هی نامه پشت نامه که من زنده ام هنوز
اوضاع خوب می شود و روبه راه تر
محکوم رنج بودنم و در نبودنت
از سال های کودکی ام بی گناه تر
دیگر نمانده راه گریزی از این خزان
خورشید من بتاب، که من هم گیاه تر...
از اشک من تر است تمام مسیر راه
دنیا تر است و پنجره ها تر، نگاه تر
هی حرف پشت حرف شنیدن از این و آن
در روزگار تلخ از این هم سیاه تر
شوقی که می رسد به من از نامه های تو
هی دیر دیر می شود و گاه گاه تر
بر می گردم همین جا گوشه دنج خودم، از میان این همه آشوب که هی نزدیک تر می شوند. من دوباره می آیم داروگ می شوم می خوانم تا ببارد آسمان سوخته روزهایم. دلم تنگ شده بود خیلی. همین خرداد ماه گذشته چهارسالگی دیانا تمام شد، نگاه که کردم دیدم یک خروار موی سفید روی سرم هست و یک بغل بی حوصلگی را با خودم می کشم اما با این حال بزرگ تر می شوم. خیلی حرف هایم را این مدت خوردم فرو دادم و نگفتم. چقدر دلم هوای این دوستان خوبم را کرده بود: جودی، میثم، محسن، a- z و.... بی خبر رفتم، چون بی خبر بردنمان. حالا هم آمده ام. نمی دانم این درگاه چه دارد که اینگونه مرا به خود می خواند. پر شدم حالا همین حالا از یک حس معطر خوب دلچسب.
این شرایط نیز بهترین خبر این بود که نوشته های دفترچه خاطرات مجازیم پاک نشدند، چرا که بیم این اتفاق می رفت.