بر می گردم همین جا گوشه دنج خودم، از میان این همه آشوب که هی نزدیک تر می شوند. من دوباره می آیم داروگ می شوم می خوانم تا ببارد آسمان سوخته روزهایم. دلم تنگ شده بود خیلی. همین خرداد ماه گذشته چهارسالگی دیانا تمام شد، نگاه که کردم دیدم یک خروار موی سفید روی سرم هست و یک بغل بی حوصلگی را با خودم می کشم اما با این حال بزرگ تر می شوم. خیلی حرف هایم را این مدت خوردم فرو دادم و نگفتم. چقدر دلم هوای این دوستان خوبم را کرده بود: جودی، میثم، محسن، a- z و.... بی خبر رفتم، چون بی خبر بردنمان. حالا هم آمده ام. نمی دانم این درگاه چه دارد که اینگونه مرا به خود می خواند. پر شدم حالا همین حالا از یک حس معطر خوب دلچسب.