مزرعــــــه؛ دوست داشتنش زیباست



یک مزرعه سبز؛ دوستش داشتم
و به اندازه مترسک
از او ترسیدم!
وقتی که خیانتش
تمام بال‌های علاقه‌ام را
درو کرد!
و بی‌بال
بی‌علاقه....
بگذریم!
مزرعــــــه؛ دوست داشتنش زیباست
بدون مترســـک
بدون


فعل مجهول

 
بچه ها صبحتان بخیر ......سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست ، می‌دانید؟
نسبت ما به فعل مفعول است
در دهانم زبان چو آویزی
در تهی‌گاه زنگ می‌لرزید
صوت ناساز آن ، چنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می‌لغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
(ﮊاله) را زان میان صدا کردم
(ﮊاله) از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود سکوت بود
د... جوابم بده ، کجا بودی؟
رفته بودی به عالم( هپروت)؟
خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق (ﮊاله) چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
خشمگین ، انتقام‌جو ، گفتم:
بچه‌ها گوش (ﮊاله) سنگین است
دختری طعنه زد که : نه ، جانم ،
درس در گوش (ﮊاله) یاسین است
باز هم خنده‌ها و همهمه‌ها
تند و پی‌گیر می‌رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
(ﮊاله ) آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره او
موج زن در دو چشم بی‌گنهش
رازی از روزگار تیره او
آنچه در آن نگاه می‌خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله‌ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود
(فعل مجهول) فعل آن پدریست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت از تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
از غم آن دو تن دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می‌شد به قطره‌های سرشک
چهره همچو برگ لاله او
ناله من به ناله‌اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز قصه غم تست
تو بگو من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول فعل آن پدریست
که ترا بیگناه می‌سوزد
آن حریق هوس بود ، که در او
مادری بی پناه می سوزد.

"سیمین بهبهانی"

 

خدا رو شکر...


خدا رو شکر...
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم،
این یعنی من هنوز زنده‌ام.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می‌شوم،
این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف‌ها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابان‌ها پرسه نمی‌زند.
خدا را شکر که مالیات می پردازم،
این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم،
این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم،
این یعنی من خانه‌ای دارم.
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم،
این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
خدا رو شکر که من ديانا دارم...
خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

حكم  "دل"


بار آخر، من ورق را با دلم بر می‌زنم!
بار دیگر حکم کن! اما نه بی دل!
با دلت، دل حکم کن!
حکم دل؛
هر که دل دارد بیندازد وسط!
تا که ما دل‌هایمان را رو کنیم!
دل که روی دل بیفتد، عشق حاکم می‌شود!
پس به حکم عشق بازی می‌کنیم.
این دل من!
رو بکن حالا دلت را!
دل نداری!!!!؟؟؟؟
بر بزن اندیشه‌ات را...
حکم لازم!
دل سپردن، دل گرفتن هر دو لازم!!!

تنها راه رسیدن به کوچه‌های خیس کودکی


شاعر که شدم
نردبانی بلند بر می‌دارم
پای پنجرهٔ پرسه‌های پسین پروانه می‌گذارم
و به سکوت سلام آن روزها سرک می‌کشم
شاعر که شدم
می‌آیم کنار کوچهٔ کبوترها
تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می‌کنم
و می‌روم
شاعر که شدم
مشق شبانهٔ تمام کودکان جهان را می‌نویسم
دیگر چه فرق می‌کند
که معلمان چوب به دست
به یکنواختی خطوط مشق‌های شبانه
شک ببرند یا نبرند؟
شاعر که شدم
سیم‌های سه تارم را
به سبزه‌های سبز سیزده گره می‌زنم
و آرزو می‌کنم
آهنگ پاک صدای تو را بشنوم
شاید که شاعری
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه‌های خیس کودکی باشد

دستی که سیلی می‌زند


دستی که سیلی می‌زند
می‌داند که رد انگشتانش پاک می‌کند
همهٔ دوست داشتن‌های دیگر را!
و می‌داند که رد این سیلی می‌ماند تا سالیان دور!