خرداد ماه 1343 - حميد مصدق (پسر) :

تو به من خندیدی و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب‌آلود به من کرد نگاه
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سال‌هاست که در گوش من آرام‌آرام
خش‌خش گام‌هاي تو تکرارکنان می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت..

فروغ فرخزاد (دختر) :

من به تو خندیدم
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی‌دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان‌زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سال‌هاست که در ذهن من آرام‌آرام
حیرت و بغض تو تکرارکنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...


پدر فروغ (باغبان) :

من چه می‌دانستم، کاین گریزت ز چه روست؟
من گمانم این بود
که یکی بیگانه
- با دلی هرزه و داسی در دست -
در پی کندن ریشه از خاک
سر ز دیوار درون آورده
مخفی و دزدانه...
تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت
و فکندم بر تو نگهی خصمانه!
من گمان می‌کردم چشم حیران تو چیزی می‌جست
غیر این سیب و درختان در باغ
به دلم بود هراسی که سترون ماند
شاخ نوپای درخت خانه...
و نمی‌دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب
دختر پاکدلم، مستانه!
من به خود می‌گفتم: «دل هر کس دل نیست!»
هان مبادا که برند از باغت
ثمر عمر گرانمایه تو،
گل کاشانه تو،
آن یکی دختر دردانه تو،
ناکسان، رندانه!
و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست
بعد افتادن آن سیب به خاک...
بعد لرزیدن اشک، در دو چشمان تر دخترکم...
و تو رفتی و هنوز
سال‌ها هست که در قلب من آرام آرام
خون دل می‌جوشد
که کسی در پس ایام ندید
باغبانی که شکست بی‌صدا، مردانه...

فروردين ماه 1389 -  جواد نوروزی (سيب) :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می‌خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب‌آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان‌زده‌ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده برمی‌گردد ! "
سال‌هاست که پوسیده‌ام آرام‌آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت!

منبع: http://golnar1983.blogfa.com