آينده از آن ما نبود
سال 88 با تمام فراز و نشيبهايش به روزهاي پاياني خود نزديك ميشود.
اوايل سال تقريبا معمولي شروع شد ، تا سيزدهبدر در رودآور بوديم ، سپس به تهران برگشتيم و با اين اميد كه روزهاي آينده از آن ما خواهد بود ادامه داديم. آينده آمد اما ازآن ما نبود.
تقريبا هر ماه به رودآور ميرفتم. رودآور هم ديگر زيباييهاي خود را از دست داده بود، جادهها برايم سرشار از غم و اندوه بودند.
سال به نيمه رسيد اما خبرها خبرهاي خوبي نبودند. بهطور معمول هر هفته با يك پزشك يا متخصص تماس يا ملاقات داشتم با اين اميد كه در پايتخت امكانات بيشتر است و ميتوان كاري كرد، اما همه يك جواب ميدادند: بيماري بسيار سختي است اما مرگ و زندگي دست خداست.
از اواسط آذر ماه به بعد در رودآور ماندم . بيماري در اوج خود بود، كار به سرم كشيده شده بود و اين اصلا خوب نبود. پنجشنبه 5 آذر ماه حدود ساعت 10 شب آخرين سرم هم وصل كرديم . جمعه 6 آذر ماه درست ساعت 10 صبح بود كه پس از نوشيدن چند جرعه آب دراز كشيد و چشمانش را بست و ديگر باز نكرد. پدرم رفت و ما را با هزاران خاطره تنها گذاشت.
امروز كه به روزهاي پاياني سال نزديك ميشويم يكي از بهترين خاطراتش برايم تداعي ميشود. پدرم در برگزاري سفت و سخت برخي سنتها تاكيد داشت و از جمله آنها جشن چهارشنبهسوري بود كه خود شخصا بحث برگزاري و مديريت آنرا به عهده داشت و همه متعهد بوديم كه در اين جشن مشاركت داشته باشيم. اما امسال براي ما نه چهارشنبهسوري وجود دارد و نه مدير چهارشنبهسوري.
كاش ميآمد از اين پنجره من
بانگ ميدادمش از دور بيا
با زنم عاليه ميگفتم: زن
پدرم آمده در را بگشا
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند ۱۳۸۸ ساعت 9:18 توسط سوری
|