باران


تنها برخي از مردم ....
باران را احساس مي‌كنند ....
بقيه فقط خيس مي‌شوند ....

من چیزی جز تو نیستم


اندوه من از بی‌صدایی دست‌های تو آغاز شد
از فهم انگشت‌هایی که روی فنجان ضرب می‌گرفت
از بی‌قراری لب‌ها و واژه‌ها
از نبودن چیزی که باید نمی‌بود
تا می‌فهمیدی که هست
چه می‌شود گفت؟
وقتی سایه‌ها سکوت کرده‌اند
راه‌ها ادامه پاهایی است که از گذشته می‌آیند
و من چیزی جز تو نیستم
با این وجود
همیشه از من دریغ می‌شوی

چشمان من


اين روزها
چشمان من
بی‌آنکه به هم بنگرند
در گریستن تفاهم دارند

اتفاق اوايل پاييز


اتفاق اوايل مهر ماه افتاد
وقتی پاييز
از پشت پنجره
به برگ‌هاي زردي نگاه می‌کرد
که من از آن روز در آینه...