بهاريه


صداي قدم‌هاي سبز بهار از كرانه‌هاي اميد شنيده مي‌شود و زمين با گوش سپردن به طنين آواي سبز آن قدم‌ها ، شور دوباره زيستن و به سبزي آراسته شدن را به دل تجربه مي‌كند. بلبلان بر شاخسارهاي بهاري، نغمه‌هاي خود را به وزن بهارانه‌ها ساز مي‌سازند تا به هر هجاي نغمه خود، شكوه بر شكفتن را آواز دهند. خورشيد، خود را مهيا مي‌سازد تا در چشمه‌سار نگاه بهار روي شسته، رنگ گرماي تازه‌اي يابد. آسمان،  پيراهن آبي خود را به ترنم تپش‌هاي خاتون بهار آجين مي‌كند تا به يافتن هواي طراوت، ژاله ژاله گلبوسه‌هاي باران را همچنان به دستان زمين هديه آرد و صداي قدم‌هاي سبز بهار كه از كرانه‌هاي اميد شنيدن دارد، همچنان نزديك و نزديك و نزديك‌تر مي‌شود و هر آنقدر كه اين قدم‌هاي كريم نزديك‌تر آيد، لبخند اميد بر قامت طبيعت و زمينيان دلسپرده به اميد بهارانه،  بيشتر نمايان مي‌شود. هم‌آوايي انسان با نوروز بهار، تجديد حيات باطني اوست و نوروز آدمي، طلب بهترين و برترين حال‌ها از خداوند است تا انقلاب عميق در جان آدمي، به تحول حال او به احسن حال منجر شود.
يا مقلب القلوب والابصار
يا مدبراليل والنهار
يا محول الحول والاحوال
حول حالنا الي احسن الحال
درپرده هزار رنگ نوروز و نوبهار، سپري شدن سرما وفرا رسيدن فصل باروري وگرما، به منزله گذر از افسردگي وپژمردگي طبيعت و رسيدن به آستانه شگفتي ونعمت وتماشاي كبكبه موكب گل وزمان بيرون راندن غراب وخار از ساحت وآشيان بلبل وهزار نغمه‌خوان است.
بارديگر، دل به دل بي‌قرار بلبلان سرخ منقار بهاري بسپاريم ونسيم خلدبرين را از كوهساران عطرآگين برجان خسته و رسته از جور زمستان وطوفان و بوران استوار سازيم. رمقي برگيريم و به ياري نوبرانه‌هاي بهاري در آستان حلول سال نو، به شيرين زباني، نوروز را خير مقدم بگوييم وبه كور چشمي خار، ميلاد غنچه‌ها را به نظاره بنشينيم وزمزمه كنيم كه:
« بازکن پنجره را»
و بکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
و ببین پر زدن بلبل را
که شده مست زبوی خوش و جان‌بخش بهار
و ببین مرغک آزردۀ عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گل‌های بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نَوَزد بر بدن سبز درخت
یا که شلاق خزان
نکند غنچۀ گل را پرپر
«بازکن پنجره را»
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریۀ خسته ز بیداد زمستان و خزان
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده است
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامۀ سبز به تن کرده، تنش گرم شده ست
پولک زرد و سپید
دست خیّاط طبیعت
به روی جامۀ سرسبز درخت
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر او
تور خوش رنگ عروس
که لطیف است به مانند حریر
ادامه نوشته

بهاريه


صداي قدم‌هاي سبز بهار از كرانه‌هاي اميد شنيده مي‌شود و زمين با گوش سپردن به طنين آواي سبز آن قدم‌ها ، شور دوباره زيستن و به سبزي آراسته شدن را به دل تجربه مي‌كند. بلبلان بر شاخسارهاي بهاري، نغمه‌هاي خود را به وزن بهارانه‌ها ساز مي‌سازند تا به هر هجاي نغمه خود، شكوه بر شكفتن را آواز دهند. خورشيد، خود را مهيا مي‌سازد تا در چشمه‌سار نگاه بهار روي شسته، رنگ گرماي تازه‌اي يابد. آسمان،  پيراهن آبي خود را به ترنم تپش‌هاي خاتون بهار آجين مي‌كند تا به يافتن هواي طراوت، ژاله ژاله گلبوسه‌هاي باران را همچنان به دستان زمين هديه آرد و صداي قدم‌هاي سبز بهار كه از كرانه‌هاي اميد شنيدن دارد، همچنان نزديك و نزديك و نزديك‌تر مي‌شود و هر آنقدر كه اين قدم‌هاي كريم نزديك‌تر آيد، لبخند اميد بر قامت طبيعت و زمينيان دلسپرده به اميد بهارانه،  بيشتر نمايان مي‌شود. هم‌آوايي انسان با نوروز بهار، تجديد حيات باطني اوست و نوروز آدمي، طلب بهترين و برترين حال‌ها از خداوند است تا انقلاب عميق در جان آدمي، به تحول حال او به احسن حال منجر شود.
يا مقلب القلوب والابصار
يا مدبراليل والنهار
يا محول الحول والاحوال
حول حالنا الي احسن الحال
درپرده هزار رنگ نوروز و نوبهار، سپري شدن سرما وفرا رسيدن فصل باروري وگرما، به منزله گذر از افسردگي وپژمردگي طبيعت و رسيدن به آستانه شگفتي ونعمت وتماشاي كبكبه موكب گل وزمان بيرون راندن غراب وخار از ساحت وآشيان بلبل وهزار نغمه‌خوان است.
بارديگر، دل به دل بي‌قرار بلبلان سرخ منقار بهاري بسپاريم ونسيم خلدبرين را از كوهساران عطرآگين برجان خسته و رسته از جور زمستان وطوفان و بوران استوار سازيم. رمقي برگيريم و به ياري نوبرانه‌هاي بهاري در آستان حلول سال نو، به شيرين زباني، نوروز را خير مقدم بگوييم وبه كور چشمي خار، ميلاد غنچه‌ها را به نظاره بنشينيم وزمزمه كنيم كه:
« بازکن پنجره را»
و بکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
و ببین پر زدن بلبل را
که شده مست زبوی خوش و جان‌بخش بهار
و ببین مرغک آزردۀ عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گل‌های بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نَوَزد بر بدن سبز درخت
یا که شلاق خزان
نکند غنچۀ گل را پرپر
«بازکن پنجره را»
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریۀ خسته ز بیداد زمستان و خزان
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده است
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامۀ سبز به تن کرده، تنش گرم شده ست
پولک زرد و سپید
دست خیّاط طبیعت
به روی جامۀ سرسبز درخت
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر او
تور خوش رنگ عروس
که لطیف است به مانند حریر
ادامه نوشته

وقت آنست که آن وعده وفا فرمایی



اثری بی نظیر از فخرالدین عراقی به سفارش ميثم عزيز:
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی
گره از کار فروبسته ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من می‌گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید
وین عجبتر که تو خود، روی به کس بنمایی
گفتی از لب بدهم، کام عراقی روزی
وقت آنست که آن وعده وفا فرمایی

زندگی یعنی چه؟


شب آرامی بود
 می‌روم در ایوان، تابپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه‌‌ش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می‌گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاري‌ست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاری‌ست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده‌ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می‌گردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را،  خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک،
به جا می‌ماند