کوچه مهتاب خیابان شده بود


شاعر از کوچه مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
سالها بود دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود....

گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است


گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد ...
 وتو هر روز سحر می نشینی لب حوض ..
 تا بیاید از راه ...
از خم پیچک نیلوفرها...
روی موهای سرت بنشیند...
یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد ....
گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است ... 

"خسرو سینائی"

محال است


تا دیدن آن ماه فروزنده محال است
فیروزی‌ام از اختر فرخنده محال است
تا زلف پراکنده‌ی او جمع نگردد
جمعیت دل‌های پراکنده محال است
تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی
بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است
مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار
بر دست گدا گوهر ارزنده محال است
گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست
پوشیدن این آتش سوزنده محال است
من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی
کز بهر کسی شادی پاینده محال است
گر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشد
الا روش بندگی از بنده محال است
بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد
رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است
کس در عقبش قوت رفتار ندارد
همراهی آن سرو خرامنده محال است
آگاه نشد هیچکس از بازی گردون
آگاهی از این گنبد گردنده محال است
سرمایه‌ی دریای گران‌مایه فروغی
بی‌ابر کف خسرو بخشنده محال است
شه ناصردین آن که بر رای منیرش
تابیدن خورشید درخشنده محال است

"فروغي بسطامي"

من نفسهاي ترا خواهانم

تو خوبي به همان شكل كه من مي خواهم
شايد اين قدر كه من مي گويم نيستي خوب و قشنگ
ليك سخن مجنون است
كه به ليلي بايد ز نگاه تر مجنون نگريست
هر شبانگاه كه من چشم مي بندم و
خود را با تو سر آن قله كوه همسفر مي بينم ،
باز آن صخره سرد قد علم كرده و
ماه خنده به لب
ديدگان بگشوده در آيينه شفاف سپهر
مي شمارم همه شب من رقم اخترها را
عدد من همه شب از رقم اختران يك عدد بيشتر است
و تو آن يك بيشي
من نفسهاي ترا
بهر آرامش اين قلب تب آلوده خواهانم . . .