مرا دریاب با یک قطره لبخند
چشم من، خیره به دیوار بماند
دست من، از لبه تخت به پایین افتاد
قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
دکتری هم آمد. با چراغی که به چشمم انداخت
گوشی سرد که برسینه فشرد و سکوتی که شنید
خبر رفتن من را به عزیزانم داد
وه! چه غوغایی شد
یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد
چشمهایم را بست ، گفت ای طفلک مادر اکنون
میتوانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگیام افتادم ، که مرا میخواباند
باز خواباند مرا، گر چه بی لالایی
پدرم، دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
باز مردانه، مرا ترک نمود
خواهرم اشک به چشم، ساک من را میبست
رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود
شیشه قرص و دوا و به تردیدی، انگشتریام را نستاند
جانمازم بوسید گوشه ساک نهاد
و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آن که مادر چشمهایم را بست
او صدایم میکرد، که چرا خوابیدم
اندکی برخیزم تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو میبارید
گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس
یک نفر آمد و او را برداشت و به او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمیکردم هیچ
باورم شد که مرا میخواند ودلش سخت مرا میخواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد
جای سردی بودم، سردتر از نفس هر چه رفیق
صبح فردا همگی جمع شدند با لباسان سیاه و نگاهانی سرخ
پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمیدانستم
نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست برود
و سفر باید کرد تا بدانی که تو را میخواهند
دستتان درد نکند، ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود
کجی روبان هم، ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت میکرد
که من خوب و عزیز
ناگهانی رفتم وچه ناکام ونجیب
دعوت از اهل دلان که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند وتسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه، ما چه فامیل بزرگی داریم
رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم
همه را میدیدم
همه آنهایی، که در ایام حیات، من نمیدیدمشان
همه آنهایی که نمیدانستم، عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من میگفت
حس کمیابی بود
از نجابتهایم ، از همه خوبیهام
وبه خانمها گفت: اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگینتر
سینهاش صاف نمود و به آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم نیام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم"
راستی اینهمه اقوام و رفیق
من خجل از همهشان
من که یک عمر گمان میکردم ، تنهایم و نمیدانستم
من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم
همهشان آمده اند چه عزادار و غمین
من نشستم به کنار همهشان
وه! چه حالی بودم، همه از خوبی من میگفتند
حسرت رفتن ناهنگامم
خاطراتی از من، که پس از رفتن من ساختهاند
از رفاقتهایم، از صمیمیت دوران حیات
روح من غلغلکش میآمد
گر چه این مرگ مرا برد ولی،
گوییا مرگ مرا، یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت، چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت، فلک گلچین است خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت و چای فرو برد به یک لحظه رفیق
دو نفر هم گفتند: این اواخر دیدند که هوای دل من
جور دیگر بودهست
اندکی عرفانی و کمی روحانی
و بشارت دادم ، که سفر نزدیک است
شانس آوردم من، مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم میگفت: من و او، وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او راز دلم را گفتم
و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است
یک نفر ظرف گلابی آورد و کتاب قرآن
که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفیق لای آن باز نکرد
و ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحهای خواند مرا و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد
آن که صد بار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست، من کنارش رفتم
اشک در چشم عزادار و غمین
خوبیام را میگفت
چه غریب است مرا
آنکه هر روز پیامش دادم
تا بیاید که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز
آمد آنجا دم در، با لباس مشکی، خیره بر قالی ماند
گر چه خرما برداشت، هیچ ذکری نفرستاد ولی
باز هم فهمیدم، من از خرده صوابی، نتوانم که ستاند
آن ملک آمد باز آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی میخواهم
خبرآورد مرا، میشود برگردی
مدتی باشی در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد، تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر و به آرامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا میخواهند
فرصتی هست مرا، میشود برگردم
من نمیدانستم، این همه قلب مرا میخواهند
باعث اینهمه غم، خواهم شد
روح من ، طاقت این گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت: معذرت میخواهم
گوییا شادروان مرحوم، زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید و غش کرد
وبرادر به شتاب. مضطرب رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوز است که باید برویم
اگر او مرد خبر فرمایید تا که به خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر منعقد گردیده
رسم دیرین اینست ما بدانجا برویم، سوگواری بکنیم
عهد ما نیست به دیدار کسی کو زندهست، دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟
آه یادم آمد
صله مرحومان!!!
واعظ آمد پایین، مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید
ذکر خوبیهایم، همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید: پاسخت چیست بگو
تو کنون میآیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت میمانی؟
چه سوال سختی
بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن
زنده باشم بیدوست، مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها، مرده در جمع رفیقان عزیز
نالهای زد روحم
و از آن خیل عزادار و سیهپوش پرسید:
چرا رنگ لباس ذکر خوبیها سیه باید؟
چرا ما در عزای یکدگر از عشق میگوییم؟
به جای آنکه در سوگم، مرا دریایی از گریه
کنون هستم، مرا دریاب با یک قطره لبخند
"کیوان شاهبداغی"
دست من، از لبه تخت به پایین افتاد
قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
دکتری هم آمد. با چراغی که به چشمم انداخت
گوشی سرد که برسینه فشرد و سکوتی که شنید
خبر رفتن من را به عزیزانم داد
وه! چه غوغایی شد
یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد
چشمهایم را بست ، گفت ای طفلک مادر اکنون
میتوانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگیام افتادم ، که مرا میخواباند
باز خواباند مرا، گر چه بی لالایی
پدرم، دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
باز مردانه، مرا ترک نمود
خواهرم اشک به چشم، ساک من را میبست
رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود
شیشه قرص و دوا و به تردیدی، انگشتریام را نستاند
جانمازم بوسید گوشه ساک نهاد
و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آن که مادر چشمهایم را بست
او صدایم میکرد، که چرا خوابیدم
اندکی برخیزم تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو میبارید
گل مهری دیگر، به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد، افسوس
یک نفر آمد و او را برداشت و به او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمیکردم هیچ
باورم شد که مرا میخواند ودلش سخت مرا میخواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد
جای سردی بودم، سردتر از نفس هر چه رفیق
صبح فردا همگی جمع شدند با لباسان سیاه و نگاهانی سرخ
پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای، همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمیدانستم
نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست برود
و سفر باید کرد تا بدانی که تو را میخواهند
دستتان درد نکند، ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود
کجی روبان هم، ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت میکرد
که من خوب و عزیز
ناگهانی رفتم وچه ناکام ونجیب
دعوت از اهل دلان که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند وتسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه، ما چه فامیل بزرگی داریم
رخصتی داد حبیب، که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم
همه را میدیدم
همه آنهایی، که در ایام حیات، من نمیدیدمشان
همه آنهایی که نمیدانستم، عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من میگفت
حس کمیابی بود
از نجابتهایم ، از همه خوبیهام
وبه خانمها گفت: اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگینتر
سینهاش صاف نمود و به آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم نیام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم"
راستی اینهمه اقوام و رفیق
من خجل از همهشان
من که یک عمر گمان میکردم ، تنهایم و نمیدانستم
من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم
همهشان آمده اند چه عزادار و غمین
من نشستم به کنار همهشان
وه! چه حالی بودم، همه از خوبی من میگفتند
حسرت رفتن ناهنگامم
خاطراتی از من، که پس از رفتن من ساختهاند
از رفاقتهایم، از صمیمیت دوران حیات
روح من غلغلکش میآمد
گر چه این مرگ مرا برد ولی،
گوییا مرگ مرا، یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت، چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت، فلک گلچین است خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت و چای فرو برد به یک لحظه رفیق
دو نفر هم گفتند: این اواخر دیدند که هوای دل من
جور دیگر بودهست
اندکی عرفانی و کمی روحانی
و بشارت دادم ، که سفر نزدیک است
شانس آوردم من، مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم میگفت: من و او، وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او راز دلم را گفتم
و عجیب است مرا، او سه سال است که با من قهر است
یک نفر ظرف گلابی آورد و کتاب قرآن
که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفیق لای آن باز نکرد
و ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحهای خواند مرا و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد
آن که صد بار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست، من کنارش رفتم
اشک در چشم عزادار و غمین
خوبیام را میگفت
چه غریب است مرا
آنکه هر روز پیامش دادم
تا بیاید که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز
آمد آنجا دم در، با لباس مشکی، خیره بر قالی ماند
گر چه خرما برداشت، هیچ ذکری نفرستاد ولی
باز هم فهمیدم، من از خرده صوابی، نتوانم که ستاند
آن ملک آمد باز آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی میخواهم
خبرآورد مرا، میشود برگردی
مدتی باشی در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد، تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر و به آرامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا میخواهند
فرصتی هست مرا، میشود برگردم
من نمیدانستم، این همه قلب مرا میخواهند
باعث اینهمه غم، خواهم شد
روح من ، طاقت این گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت: معذرت میخواهم
گوییا شادروان مرحوم، زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید و غش کرد
وبرادر به شتاب. مضطرب رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوز است که باید برویم
اگر او مرد خبر فرمایید تا که به خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر منعقد گردیده
رسم دیرین اینست ما بدانجا برویم، سوگواری بکنیم
عهد ما نیست به دیدار کسی کو زندهست، دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود، چه بود؟
آه یادم آمد
صله مرحومان!!!
واعظ آمد پایین، مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید
ذکر خوبیهایم، همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید: پاسخت چیست بگو
تو کنون میآیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت میمانی؟
چه سوال سختی
بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن
زنده باشم بیدوست، مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها، مرده در جمع رفیقان عزیز
نالهای زد روحم
و از آن خیل عزادار و سیهپوش پرسید:
چرا رنگ لباس ذکر خوبیها سیه باید؟
چرا ما در عزای یکدگر از عشق میگوییم؟
به جای آنکه در سوگم، مرا دریایی از گریه
کنون هستم، مرا دریاب با یک قطره لبخند
"کیوان شاهبداغی"
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 12:21 توسط سوری
|
من را دوست بدار