شعر كامل نيما خطاب به پدرش
صبحدم کز شعف خنده ی مهر
می جهم من ز بر بستر خود،
همه خوابند و بياسوده به چهر
که من انده زده ام بر در خود
می گشايم در از اين تنگ مکان
به سوی تازه نسيم جانبخش
گويی، او راست خبرها به زبان،
هر خبر در دل من درمانبخش
من و آن تازه نسيم دلکش
می گشاييم سوی هم آغوش
همچو دو مست، ولی من آتش،
او به دل سرد و بيفتاده ز جوش
رفته است او ز دل ابر سياه
از بر قله كهسار سفيد
جسته ام من، سخنم هست گواه،
از خيالات غم انگيز پليد
آی مهمان من دلخسته
ای نسيم، ای به همه ره پويا
مانده تنها چو من اما رسته
با دگرگونه زبانی گويا
او هم آنسان که تو سرمست و رها
بود با ساحت کوهستان شاد
همچو تو از همه ی خلق جدا
سير می کرد به هر سوی آزاد
او هم آنگونه که تو چابک پی
می شد از قله ی اين کوه به زير
ليک پوينده به پشت سر وی
دو پسر بچه دو پسر چست و دلير
دل ما بود و اميد دلجو
چون می آمد به ده آن دلبر ده
تيره شب بود و جهان رفته فرو
در خموشی هراس آور ده
در همه رهگذر دره و دشت
هر چه جز آتش چوپان، خاموش گشت
ده فرو بسته بر اين زمزمه، گوش
من مسلح مردی می ديدم
سبلت آويخته، بر دست عصا
نقش لبخندش بر لب هر دم
که می آمد تن خسته سوی ما
مادرم جسته می افروخت چراغ
سايه ای می شد گويی در قير،
بسته بود اسبی آيا در باغ
يا فرود آمده ديوار به زير؟
تا دم صبح به چشم بيدار
صحبت از زحمت ره بود و سفر
ما همه حلقه زنانش به کنار
او به هر دم به رخ ماش نظر
بود از حالت هر يک جويا
پهلوان وار نشسته به زمين
مهربان با همه اهل دنيا
سخنانش خوش و گرم و شيرين
او هم آنگونه که تو زود گذر
رفت و بنهاد مرا در غم خود
روی پوشيد و سبک کرد سفر
تا بفرسايدم از ماتم خود
من ولی چشم بر اين ره بسته
هر زمانيش ز ره می جويم
تا می آيی تو بسويم خسته
با دل غمزده ام می گويم :
کاش می آمد، از اين پنجره ، من
بانگ می دادمش از دور بيا
با زنم عاليه می گفتم : زن !
پدرم آمده در را بگشا
يما يوشيج ـ لاهيجان بهمن ماه 1318
من را دوست بدار