همه چيز به آرامي يك خواب اتفاق افتاد. خوابي كه مي‌شد آخرش را حدس زد. درست ساعت 10 صبح روز جمعه 6 آذرماه 1388 ، يعني روز قبل از عيد قربان، آخرين جرعه آب را نوشيد و آرام دراز كشيد، نفس‌ها كم كم به شماره افتاد  و در كمتر از 5 دقيقه آخرين نفس فرو رفت و باز نيامد.
 اگر چه از حدود يك سال پيش روند بيماري به شكلي بود كه مي‌شد چنين روزي را پيش‌بيني كرد ، اما ديدين اينكه نازنينم ، اميدم و پشت و پناهم مانند شمع در مقابل چشمانم آب مي‌شود بسيار سخت‌تر از آن چيزي بود كه فكرش را مي‌كردم. درد اين مصيبت از مجموع مصيبت‌هاي سال‌هاي عمرم  جانفرساتر بود . نمي‌دانم مي‌توانم آنرا تحمل كنم يا نه؟
اي كاش همه چيز خواب بود.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها، پشت دو برف
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود
مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتي مرد پاسبانها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد چند من خربزه مي خواهي
من به او گفتم دل خوش سيري چند