نيست در باغ جهان چون تو سَهي بالايي كس نديده چو جمال تو گُلِ زيبايي
مثل و مانند تو پيدا نشود در جايي در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گِرو باده و دفتر جايي
هركه را مي نگرم دلبر و ياري دارد هرگُلي در چمن عشق هزاري دارد
عاشق در جور نگارش دل زاري دارد دل كه آئينة شاهي است غباري دارد
از خدا ميطلبم صحبت روشن رايي
دل شيدائي من شيفتة روي نكوست رو به هر سو كه كنم منظر من طلعت اوست
دامنم از غم هجران رخش چون لب جوست كشتي باده بياور كه مرا بي رُِخ دوست
گشت هر گوشة چشم از غم دل دريايي
چه شود گر فكني برمن دلداده نظر يا ز منظرگهِ چشمم كني از مهر گذر
هم ستاني زمن غمزده احوال و خبر جوي ها بسته اي از ديده به دامان كه مگر
در كنارت بنشانند سهي بالايي
با دل خويش قراري ز وفا بستم دوش پند واعظ نكنم در همه احوال نيوش
تا نهادم دل خود در رَهِ آن غاليه پوش كرده ام توبه به دست صنم باده فروش
كه دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي
روي سينه چو فتد لرزه به آن گوي تُرنج يا نسيمي دهدش تاب بدان زلف شكنج
خيزد آن چشم سيه مست به غمازّي و غنج نرگس ار لاف زد از شيوة چشم تو، مرنج
نرود اهل نظر از پي نابينايي
طاق ابروي تو بر قتل دلم بسته ميان قوتِ جانست لبت ياكه زياقوت نشان
قصّة عشق تو باكس نتوان گفت عيان شرح اين قصّه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروايي
شود از پُر خوري باده حريفان بد مست چشم مست تو ولي مستي مستان بشكست
به تماشاي جمال تو دلم رفت از دست سخن از غير مگو با من معشوق پرست
كز وي و جام ميام نيست به كس پروايي
غنچه را بود گِرهِ خورده به دل راز نهُفت بلبل اين راز به گلزار چو آمد به شنُفت
سخني گفت به آهنگ غزل غنچه شكُفت: وين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي گفت
بردرميكده اي با دف و ني ترسايي
هرنَفَس پاي دلم يار به خاري، خارَد چشم من ابر بهار است به دامن بارَد
نيست حافظ، قلم از گفته او گُل كارَد گر مسلماني از اينست كه حافظ دارد
آه اگر از پي امروز بُود فردايي
گر دگر سیم تنی بگذرد از پیش نظر یا کند سرو بنی بر زبر جوی گذر
گوید اینجا بنشینیم چو در چشم قمر جوی ها بسته ای از دیده به دامان که مگر
درکنارت بنشانند سهی بالایی؟
گویمش آری ای سرخ گل غالیه بوش هوس جام میم بود دو لعل لب نوش
زانکه دانی که چو آن زاهد سجاده بدوش کرده ام توبه بدست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
گر بتی داد از این بیش بدان طره شکنج یا پی دلبریش بوسه از آن گوی ترنج
دیدمش نیک سرانجام که مار است نه گنج نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
"؟؟؟؟؟"
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۴ ساعت 12:24 توسط سوری
|