صفاي پدرم
دلتنگ غروبي خفه، بيرون زدم از در
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
يا رب به چه سنگي زنم از دست غريبي
اين کله پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غريبي به سر و دوش
کوهي است که خواهد بشکند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنين بال و پرم را
رفتم که بهکوي پدر و مسکن و مالوف
تسکين دهم آلام دل جان بهسرم را