من جمع‌الاضدادم

من جمع‌الاضدادم .
من نقطه تلاقي سنت و مدرنيسمم.
از يك طرف آنچنان به گذشته و سنت خود پايبندم
كه هر چيزي را كه با آن مطابقت داشته باشد قبول مي‌كنم.
 از طرف ديگر با بسياري از پديده‌هاي مدرنيسم سر وكار دارم
و گاهي فكر مي‌كنم بدون آنها نمي‌توانم زنده بمانم.
منتظرم مي‌مانم ببينم نبرد سنت و مدرنيسم در من
در نهايت به سود كداميك به پايان مي‌رسد،
گرچه اميدوارم اين سنت باشد كه پيروز مي‌شود.
ياد شعري از مرحوم حسين پناهي افتادم كه به نظرم
در اين زمينه همدرد من بوده.
خدا به من نزدیکه،هر قدر که تو از من دوری...
من باید برگردم به کودکی!
تا که با چرخ خیال وصله ی نور بدوزم به پیراهن ِ شب...
آه! خنده های بی دلیل، گریه های بی دلیل...
من باید برگردم تا تو قبرستون ده غش غش ریسه برم،
به سگ از شدت ذوق سنگ کوچیک بزنم،توی باغ خودمون انار دزدی بخورم...
آخه تنها من می دونم شونه ی چوبی خواهرم کجا افتاده...
من باید برگردم تا به مادرم بگم: من بودم که اون شب شیربرنج سحری تو خوردم
تا به بابام بگم،باشه، باشه! نمی خواد کولم کنی!
گندم ها رو تو ببر من خودم دنبالت می یام،قول می دم نشینم خونه بسازم با ریگ،
دنبال مارمولکها نرم تا اونور کوه...
من می خوام برگردم به کودکی... کمکم کن نازی!
ما چرا می بینیم؟ ما چرا می فهمیم؟ ما چرا می پرسیم؟!...

زندگی بعد درخت است به چشم حشره

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.

پيامبر غريب

آرامگاه حضرت
 حيقوق نبي
 از پيامبران
بني اسراييل
 كه در غربت
شهرستان تويسركان
 چشم انتظار
توجه بيشتر
مسؤولين است. 

افسانه ي من

گغتم كه بيا كنون كه من مستم ، مست
اي دختر شوريده دل مست پرست
گفتا كه تو باده خوردي و مست شدي
من مست باده مي خواهم ، پست
يك شاخه ي خشك ، زار و غمناك ، شكست
آهسته فروفتاد و بر خاك نشست
آن شاخه ي خشك ، عشق من بود كه مرد
وان خاك ، دلم ... كه طرفي از عشق نيست
جز مسخره نيست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگي ، جهاني انداخته دست
ايكاش كه در دلطبيعت مي مرد
اين طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اينكه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنكه ،‌گول خوردم صد بار
افسوس كه گشت زير و رو خانه ي من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ي من
من مردم و زنده هست افسانه ي عشق
تا زنده نگاهدارد افسانه ي من
افسانه ي من تو بودي اي افسانه
جان از كف من ربودي ، اي افسانه
صد بار شكار رفتم دل خونين
نشناختمت چه هستي اي افسانه

مظهر عشق

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتي که فشردمش ، به آغوش تنگ
لرزيد دلش ، شکست و ناليد که : آخ
اي شيشه چه ميکني تو در بستر سنگ !؟

 

من به آغاز زمین نزدیکم

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل‌ها را می‌گیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد.
روح من بیکار است:
قطره‌های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایه‌اش را بفروشد به زمین.
رایگان می‌بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را می‌دانم.
مثل یک گلدان می‌دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش‌های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد.
و نمی‌خندم اگر فلسفه‌ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را می‌شناسم،
رنگ‌های شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب می‌دانم ریواس کجا می‌روید،
سار کی می‌آید، کبک کی می‌خواند، باز کی می‌میرد،
"سهراب سپهري"

گل گلدون من

گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شب بو دیگه شب بو نمیده
کی گل شب بو رو از شاخه چیده
گوشهُ آسمون پر رنگین گمون
من مثل تاریکی تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب
گل گلدون من ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه
اما گل خورشید
رو شاخه های بید
دلش میگیره
دره مهتابی میشه
اما گل مهتاب
از برکه های آب
بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
می شکفه گل از گل باغ
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
می سوزه شقایق از داغ
گل گلدون من ماه ایوون من
از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب