من جمعالاضدادم

من نقطه تلاقي سنت و مدرنيسمم.
از يك طرف آنچنان به گذشته و سنت خود پايبندم
كه هر چيزي را كه با آن مطابقت داشته باشد قبول ميكنم.
از طرف ديگر با بسياري از پديدههاي مدرنيسم سر وكار دارم
و گاهي فكر ميكنم بدون آنها نميتوانم زنده بمانم.
منتظرم ميمانم ببينم نبرد سنت و مدرنيسم در من
در نهايت به سود كداميك به پايان ميرسد،
گرچه اميدوارم اين سنت باشد كه پيروز ميشود.
ياد شعري از مرحوم حسين پناهي افتادم كه به نظرم
در اين زمينه همدرد من بوده.
خدا به من نزدیکه،هر قدر که تو از من دوری...
من باید برگردم به کودکی!
تا که با چرخ خیال وصله ی نور بدوزم به پیراهن ِ شب...
آه! خنده های بی دلیل، گریه های بی دلیل...
من باید برگردم تا تو قبرستون ده غش غش ریسه برم،
به سگ از شدت ذوق سنگ کوچیک بزنم،توی باغ خودمون انار دزدی بخورم...
آخه تنها من می دونم شونه ی چوبی خواهرم کجا افتاده...
من باید برگردم تا به مادرم بگم: من بودم که اون شب شیربرنج سحری تو خوردم
تا به بابام بگم،باشه، باشه! نمی خواد کولم کنی!
گندم ها رو تو ببر من خودم دنبالت می یام،قول می دم نشینم خونه بسازم با ریگ،
دنبال مارمولکها نرم تا اونور کوه...
من می خوام برگردم به کودکی... کمکم کن نازی!
ما چرا می بینیم؟ ما چرا می فهمیم؟ ما چرا می پرسیم؟!...
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۸۷ ساعت 8:48 توسط سوری
|