از پنجره عشق چه‌ها می‌خواهی؟


سال‌ها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه‌ها می‌خواهی؟
صبح تا نیمه شب منتظری
همه‌جا می‌نگری
گاه با ماه سخن می‌گویی
گاه با رهگذران، خبر گمشده‌ای می‌جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریاست؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

زیباترین قسم


نه تو می‌مانی و نه اندوه و نه هیچ‌یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می‌گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند...
لحظه‌ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

"سهراب"

 

چه‌ها که با من این شکسته خواب می‌کند


ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می‌نماید و خراب می‌کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه‌ها
دلم هوای آفتاب می‌کند
خوشا به آب و آسمان آبی‌ات
به کوه‌های سربلند
به دشت‌های پرشقایقت به دره‌های سایه‌دار
و مردمان سخت‌کوش توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می‌کند
نه آشنا نه همدمی
نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی‌پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی‌دوا
تو و هزار حرف بی‌جواب
کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی‌فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی‌دهد
اگر چه اشک نیم‌شب
گهی ثواب می‌کند
نشسته‌ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام و شیوه‌ای ز عهد و از یگانگی‌ است
به دوستی، سخن ز جاودانگی‌ است
امان ز شبرو خیال
امان
چه‌ها که با من این شکسته خواب می‌کند

"سياوش كسرايي"

فعلا نه


ترکیب نیستم
تجزیه‌ام
تجزیه‌ای از تفکر و عمل
که گاه می‌خندم
و گاه نه

که فعلا نه.

چشم‌ها


یک جفت چشم سیاه
بیک جفت چشم آسمانی
یک جفت چشم سبز
...
خیلی‌ها برای این‌ها شعر می‌نویسند
اما تو
صاحب آن چشم‌های قهوه‌ای ساده هستی
که شعرت را
تنها من می‌دانم.